در مقاله حاضر برآنیم تا به معرفی برخي از معروفترين مدعيان دروغين مهدویت بپردازیم.
1- ابومحمد حسن شريعي
يکي از مدعيان دروغين نيابت، حسن شريعي است. البته به يقين مشخص نيست که اسم او «حسن» باشد؛ بلکه او با لقب معروف شده است. در روايتي که نقل خواهد شد، راوي حديث به صورت حدس و گمان اسم او را حسن ذکر کرده است.[1]
مؤلف قاموس الرجال مينويسد: از حديثي که شيخ طوسي (رحمة الله عليه) نقل کرده است، روشن ميشود که اسم او به صورت يقين، روشن نيست و او به وسيله لقب، معروف بوده است و اين که «تلعکبري» راوي حديث، به صورت گمان حکم کرده که اسم او حسن است؛ به سبب اين است که او «ابومحمد» بوده و غالبا اسم کساني که كنيه آنها «ابومحمد» است، حسن ميباشد.[2]
شريعي نخستين کسي است که به دروغ و افترا، ادعاي نيابت امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) را کرد. او پيشتر از ياران امام هادي و امام حسن عسکري (عليهما السلام) بود؛ ولي پس از آن منحرف شد. در تاريخ ادعاي نيابت دروغين او به صورت دقيق بيان نشده است؛ ليکن چون اين ادعاهاي دروغين، از دوران نايب دوم امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، آغاز شده است، به نظر ميرسد وي در دوران سفارت و نيابت محمد بن عثمان، به چنين عملي دست زده است. دانشوران علم رجال درباره شرح حال او چندان بحث نکردهاند؛ لذا جامعترين سخن درباره ايشان، کلام شيخ طوسي در کتاب الغيبة است.
شيخ طوسي (رحمة الله عليه) درباره «شريعي» مينويسد: نخستين کسي که به دروغ و افترا، دعوي نيابت خاص از جانب امام زمان (عليه السلام) کرد، شخصي معروف به «شريعي» بود. جماعتي از عالمان از ابو محمد تلعکبري از ابوعلي محمد بن همام نقل کردهاند: کنيه شريعي «ابومحمد» بود.
تلعکبري ميگفت: «گمان دارم نام وي حسن باشد». او از اصحاب امام هادي (عليه السلام) و امام حسن عسکري (عليه السلام) به شمار ميآمد. او نخستين کسي است که مدعي مقامي شد که خداوند براي او قرار نداده بود و شايسته آن هم نبود. در اين خصوص، بر خدا و حجّتهاي پروردگار دروغ بست و چيزهايي به آنان نسبت داد که شايسته مقام والاي آنان نبود و آنها از آن به دور بودند؛ از اين رو، شيعيان هم او را ملعون دانسته و از وي دوري جستند و توقيعي از جانب ولي عصر (عليه السلام) درباره لعن و دوري از وي صادر شد.[3]
2- محمد بن نصير نميري
يکي از رقباي محمد بن عثمان بود كه نيابت وي را قبول نداشت و خود مدعي نيابت بود. شيخ طوسي در رجال خود، در اصحاب امام جواد (عليه السلام) دو بار از او نام برده و هيچ شرحي درباره او انجام نداده است.[4]
علامه حلي در رجال خود، دو جا از ايشان نام برده، مينويسد:
محمد بن نصير نميري کسي است که امام هادي (عليه السلام) او را لعن کرده است.
در جايي ديگر ميگويد: ابن غضائري درباره او گفته است: «محمد بن نصير از نظر علمي، از فضلاي بصره بود [و از نظر عقيدتي] ضعيف بود. فرقه «نصيريه» را او تأسيس کرده و به او نسبت داده ميشود».[5]
در رجال کشي نيز شرح حال او مطرح است. به نظر مرحوم كشي، امام هادي (عليه السلام) سه نفر را لعن کرده که يکي از آنها محمد بن نصير نميري است.[6] در جاي ديگر از «عبيدي» نقل ميکند که امام حسن عسکري (عليه السلام) ـ بدون اينکه من سؤالي از او بپرسم ـ نامهاي به سوي من فرستاد و در آن نامه از محمد بن نصير نميري و حسن بن محمد بن بابا قمي، اعلان انزجار کرده، فرمود: تو و همه دوستداران ما، از آنان دوري جوييد و من آنها را لعن ميکنم و لعنت خدا نيز بر آنها باد! آنان از نام ما سوء استفاده کرده و اموال مردم را ميخورند و فتنه انگيزي ميکنند! آنان ما و شيعيان ما را اذيت کردند. خداوند آنها را اذيت کند و آنان را در فتنهاي که ايجاد کردهاند، مغلوب و نابود سازد!.[7]
3- ابوطاهر محمد بن علي بن هلال
همانگونه که پيش از اين نيز ياد شد، ابوطاهر محمد بن علي بن بلال در ابتداي کار، نزد امام حسن عسکري (عليه السلام) فردي مورد اعتماد بود و رواياتي چند از آن حضرت نقل کرده است؛ ولي رفته رفته به سبب پيروي از هواي نفس، راه انحراف در پيش گرفت و مورد مذمت خاندان وحي واقع شد. وي، ادعا کرد وکيل حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) است. او نيابت نايب دوم حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) را منکر شد و درباره اموالي که نزد وي جمع شده بود تا به حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) برساند، خيانت کرد. [8]
نايب دوم، زمينه ديدار وي را با حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) فراهم کرد. امام به وي فرمان داد: اموال را به نايبشان رد کند؛ اما او در دشمني و انحراف خود باقي ماند. پايان کارش آن شد که توقيعي از ناحيه مقدسه حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف)، مبني بر لعن و نفرين و بيزاري از وي ـ در ضمن افرادي ديگر از جمله حلاج و شلمغاني ـ صادر شد.
4- حسين بن منصور حلاج
حسين بن منصور حلّاج، حدود سال 244ق در قريه «طور» از قراي بيضاي فارس (هفت فرسنگي شيراز) زاده شد. وي با پدرش منصور از بيضا، به واسط رفت و در آنجا علوم اسلامي را آموخت و در بيست سالگي به بصره رفت. مريد صوفي آن سامان شد و به دست او خرقه تصوّف پوشيد. در سال 270ق به مکه سفر کرد و از آنجا به اهواز رفت و به دعوت پرداخت. حلاج براي دعوت به مذهب صوفيانه خود ـ که جنبه «حلولي» داشت ـ به مسافرت ميپرداخت. وي در آغاز خود را رسول امام غايب و باب آن حضرت معرفي ميکرد؛ به همين سبب علماي علم رجال شيعه، او را از مدعيان «بابيّت» شمردهاند.
نام او ابوالمغيث حسين بن منصور حلاّج بود که در سال 309ق کشته شد. حلاّج پس از ادعاي بابيّت، بر اين شد که ابوسهل اسماعيل بن علي نوبختي (متکلم امامي) را در سلک ياران خود در آورد و به تبع او، هزاران شيعه امامي را که در قول و فعل تابع او بودند، به عقايد حلولي خويش معتقد سازد؛ بهويژه آنکه جماعتي از درباريان خليفه به حلاّج، حسن نظر نشان داده و جانب او را گرفته بودند.
ولي ابوسهل که پيري مجرّب بود، نميتوانست ببيند او با مقالاتي تازه، خود را معارض حسين بن روح نوبختي وکيل امام غايب معرفي ميکند.
اسماعيل در پاسخ گفت: «وکيل امام زمان (عليه السلام) بايد معجزه داشته باشد. اگر راست ميگويي، موهاي مرا سياه کن. اگر چنين کاري انجام دهي، همه ادعاهايت را ميپذيرم». ابن حلاج که ميدانست ناتوان است، با استهزاي مردم روبهرو شد و از شهر بيرون رفت. آنگاه به قم شتافت و به مغازه علي بن بابويه، (پدربزرگوار شيخ صدوق (رحمة الله عليه)) رفت و خود را نماينده امام زمان (عليه السلام) خواند. مردم بر وي شوريدند و او را با خشونت از شهر بيرون افکندند. ابن حلاج، پس از آنکه جمعي از خراسانيان ادعايش را پذيرفتند، ديگر بار به عراق شتافت.[9]
در اين زمان، چون فقه اماميه از سوي خلفا به رسميت شناخته نشده بود، شيعيان در ميان مذاهب اهل سنّت «مذهب ظاهري» را که مؤسس آن، ابوبکر محمد بن داوود اصفهاني است، پذيرفته بودند.
رؤساي اماميه و خاندان نوبختي، براي برانداختن حلاّج ناچار به محمد بن داوود ظاهري متوسل شدند و او را به صدور فتوايي وا داشتند که در سال 297ق و اندکي پيش از مرگ خود در وجوب قتل حلاّج انتشار داده بود. ابوالحسن علي بن فرات، وزير شيعي مذهب مقتدر (خليفه عباسي) نيز در تکفير حلاّج به آل نوبخت کمک کرد.
حلاّج در سال 296ق به بغداد رفت و مردم را به طريقه خاصي مبتني بر نوعي تصوف آميخته با گونهاي «حلول» دعوت کرد. ابوالحسن بن فرات، وي را تعقيب کرد و ابن داوود فتواي معروف خود را در حليت خون او صادر نمود. وي در سال 301ق به دست کارگزاران خليفه گرفتار شد و به زندان افتاد. پس ازهفت ماه محاکمه، علماي شرع او را مرتد و خارج از دين اسلام شمردند (24ذيقعده 309ق) و به فرمان مقتدر و وزير او حامدبن عباس به دار آويخته شد.[10] سپس جسد او را سوزاندند و سرش را بر بالاي جسر بغداد زدند.
5- ابوجعفر محمد بن علي شلمغاني
پيش از اين گفته شد شلمغاني از ياران امام حسن عسکري (عليه السلام) و از دانشمندان، دبيران و محدثان زمان خود در بغداد بود. کتابهاي بسياري داشت و در آنها، انبوه رواياتي را که از امامان اهلبيت (عليهم السلام) شنيده بود، گردآوري و دستهبندي کرده بود.[11]
هنگاميکه راه انحراف و ارتجاع را در پيش گرفت و از نظر انديشه، عقيده و عملکرد تغيير يافت؛ در روايات تغييراتي ايجاد ميکرد؛ هر چه ميخواست بر آنها ميافزود وهرچه دلخواه او بود، کم ميکرد.
همانگونه که پيش از نيز ياد شد، نجاشي در رجال خود مينويسد:
ابوجعفر محمد بن علي شلمغاني از پيروان مذهب اماميه بود؛ اما رشک و حسد بر مقام ابوالقاسم حسين بن روح، وي را بر آن داشت که ترک مذهب اماميه گويد و داخل کيشهاي مردود شود؛ تا بدآنجا که از طرف امام غايب توقيعاتي بر ضد او صادر شد. سرانجام به امر سلطان (دولت) به دار آويخته شد.[12]
حسين بن روح، از سال انتصاب خود به مقام نيابت سوم (جمادي الآخر 306ق) در بغداد با عزّت و احترام ميزيست و خاندان آل فرات که وزارت بنيعباس به دست ايشان بود، از طرفداران شيعه بوده و از او حمايت ميکردند. در ربيع الاول سال 312ق وزارت به حامد بن عباس انتقال يافت و آل فرات و کسان ايشان از کار بر کنار شده و به زندان افتادند.
پس از آن، حسين بن روح نيز به زندان افتاد و تا سال 317ق (مدت پنج سال) در حبس ماند. وي، پيش از افتادن به زندان، مدتي پنهان ميزيست و چون اعتمادي کامل به ابن ابي العزاقر داشت، او را به نيابت خود برگزيد. شلمغاني واسطه بين او و شيعيان شد. توقيعات حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف)، از سوي حسين بن روح به دست شلمغاني صادر ميشد و مردم براي رفع حوايج و حل مشکلات، به او رجوع ميکردند.[13]
پس از اين زمان، شلمغاني به ادعاهاي باطل پرداخت و از مذهب شيعه اماميه اثني عشريه انحراف جست. حسين بن روح در زندان، از انحرافش مطلع شد و از همان جا در ذيحجه سال 312ق توقيعي در لعن ابي العزاقر به شيخ ابوعلي محمد بن همام اسکافي بغدادي که از بزرگان شيعه بود، فرستاد و از وي تبرّي جست.[14]
مردم پس از صدور لعن شلمغاني، نزد حسين بن روح شتافتند و گفتند: «خانههاي ما از آثار شلمغاني انباشته است، چه کنيم؟» فرمود: «نظر من، درباره کتابهاي او همان چيزي است که امام عسکري (عليه السلام) درباره کتابهاي بني فضّال فرمود: ...خُذُوا بِما رَوَوا وَذَرُوا ما رَأوُا؛ اعتقادات آنان را کنار گذاريد و آنچه نقل کردهاند، بپذيريد.[15]
به نظر شيخ طوسي علت کشته شدن شلمغاني چنين بود:
زماني که ابوالقاسم حسين بن روح او را آشکارا لعن کرد و همه جا شهرت يافت و مردم از وي دوري جستند. تمام شيعيان از او بر حذر بودند؛ به طوري که نتوانست به حيلهها و نيرنگهاي خود ادامه دهد. روزي در محفلي که رؤساي شيعه حاضر بودند و همه لعن شلمغاني و دوري از او را از ابوالقاسم حسين بن روح نقل ميکردند، شلمغاني به حاضران گفت: من و او (حسين بن روح) را در جايي بخواهيد تا من دست او و او هم دست مرا بگيرد و در حق يکديگر نفرين کنيم. اگر آتش نيامد و او را نسوزاند، هرچه او درباره من گفته، درست است. اين خبر در خانه ابن مقله اتفاق افتاد و از آنجا به گوش «الراضي بالله» خليفه عباسي رسيد. «راضي» هم دستور داد او را دستگير کرده و به قتل رساندند؛ بدين گونه شيعيان از شرّ او راحت شدند.16 اين اتفاق، سال 323ق رخ داد.[17]
6- احمد بن هلال کرخي
احمدبن هلال، اهل روستاي بزرگي از منطقه «نهروان» بود که ميان واسط و بغداد قرار دارد. گفته شده است: وي از ياران حضرت هادي (عليه السلام) يا امام عسکري(عليه السلام) بود. به غلو مشهور به علو و مورد لعن ونفرين ابدي است. نخست از افراد مورد اطمينان حضرت عسکري (عليه السلام) و از اصحاب خاص و روايت کننده از امامان معصوم (عليهم السلام) بود. 54 مرتبه به زيارت خانه خدا رفت که بيست مرتبه آن با پاي پياده بود، امّا دچار کژي شد؛ به گونهاي که حضرت عسکري (عليه السلام) او را بسيار نکوهش کرد و در بارهاش فرمود: «از اين صوفي ريا کار و بازيگر پروا کنيد».[18]
برخي نيز اين جمله را در نکوهش او، از جانب حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) دانستهاند که در هر حال نشانگر پليدي و گمراهي اين مرد است.
او تا زمان نيابت محمد بن عثمان زيست و با سماجت بسيار، سفارت آن جناب را انکار کرد. توقيع مبارکي از جانب حضرت مهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) دربارة لعن و نفرين بر او و لزوم اظهار بيزاري از کارهايش صدور يافته است.[19]
بيشتر کتابهاي رجالي، او را به «عَبَرْتايي» ملقب ميدانند.[20]
شيخ طوسي در کتاب الغيبة، وي را «کرخي» نامگذاري کرده و به او «بغدادي» نيز گفته شده است.
از تاريخ، فهميده ميشود، احمدبن هلال تا آخر سفارت و نيابت نايب نخست منحرف نشده بود؛ لکن به مجرد وفات عثمان بن سعيد در نايب دوم شک کرد و نيابت او را نپذيرفت.[21]
شيعيان هم پس از عزل، او را ملعون دانسته و از وي دوري جستند. پس از مرگ وي توقيعي از سوي ولي عصر (عليه السلام) به دست حسين بن روح به شرح ذيل صادر شد:
خداوند از فرزند هلال نگذرد که بدون اجازه و رضايت ما، در کار ما مداخله و فقط به ميل خود عمل ميکرد! تا آنکه پروردگار، با نفرين ما زندگياش را به انجام رساند. ما در زمان حياتش نيز انحرافش را به خواص شيعيان خود اعلام کرديم. اين را به هر کس که درباره او ميپرسد، برسانيد. هيچيک از شيعيان ما معذور نيست در آنچه افراد مورد اعتماد از ما نقل ميکنند، ترديد کند؛ زيرا ميدانند ما اسرار خود را با آنان ميگوييم.»
آن حضرت در توقيعي ديگر فرمود:
ابن هلال، ايمان خود را پايدار نداشت و با آنکه مدت طولاني خدمت کرد، به دست خود ايمانش را به کفر دگرگون ساخت و خدا نيز او را کيفر داد.[22]
آنچه ياد شد، فقط شرح حال برخي از مدعيان دروغين در دوران غيبت بود. پرداختن به همه مدعيان، مجال بسيار گستردهاي ميطلبد که در حوصله اين نوشتار نيست. علاقهمندان ميتوانند به کتابهاي مفصلي که در اينباره تدوين شده است، مراجعه كنند.
پينوشتها:
[1]. شيخ طوسي، كتاب الغيبة، ص 397.
[2]. قاموس الرجال، ج3، ص 262.
[3]. شيخ طوسي، كتاب الغيبة، ص 398.
[4]. شيخ طوسي، رجال، ص 405، رقم 7 و ص 407 رقم 23.
[5]. علامه حلی، رجال، ص 254 و 257.
[6]. کشی، اختيار معرفة الرجال، ج2، ص 805.
[7]. همان.
[8]. ر.ك: شيخ طوسي، كتاب الغيبة، ص 400.
[9]. ر.ک: سيد محسن امين، اعيان الشيعه، ج2، ص 48؛ صدر، سيد محمد، تاريخ الغيبة الصغری، ص 532.
[10]. شيخ طوسي، كتاب الغيبة، ص 401، فرهنگ فرق اسلامی، ص 162.
[11]. نجاشی، رجال، ج 2، ص 239.
[12]. همان، ص 294.
[13]. شيخ طوسي، كتاب الغيبة، ص 303.
[14]. طبرسی، الاحتجاج، ج2، ص 474؛ و نيز ر.ک: شيخ طوسي، كتاب الغيبة، ص 303.
[15]. شيخ طوسي، كتاب الغيبة، ص 387.
[16]. همان، ص 406.
[17]. همان، ص 412.
[18]. رجال کشی، ص 535.
[19]. شيخ طوسي، كتاب الغيبة، ص 353.
[20]. ابی داود، رجال، ص 425؛ رجال طوسی، ص 384؛ رجال علامه، ص 202.
[21]. صدر، سيد محمد، تاريخ الغيبة الصغری، ص 502.
[22]. شيخ طوسي، كتاب الغيبة، ص 353.
کیسانیّه نخستین گروهی هستند که در قرن اوّل هجری پس از شهادت امام حسین (علیه السلام) به محمد حنفیّه یکی از پسران حضرت علی (علیه السلام) گرویدند و او را مهدی موعود خواندند،حتّی پس از مرگ او قائل شدند که او زنده است و در کوه رضوی بین دو عدد شیر قرار گرفته است
افراد برجستهای مانند مختار ،سیّد حمیری و کثیر (دو شاعر مدّاح خاندان رسالت ) را از سران کیسانیّه میدانند و به عقیده ما این افراد توبه کردند و یا اهدافشان قیام بر ضد بنی امیّه به رهبری محمد حنفیّه بود ،تا جان امام سجّاد (علیه السلام) از گزند حوادث محفوظ بماند.
به هر حال کیسانیّه از کسانی هستند که باب بدعت مهدویّت را با اعتقاد به مهدی موعود بودن محمد حنفیّه گشودند و برای خود فرقهای ساختند، در روایت آمده در محضر امام صادق (علیه السلام) سخن از این فرقه به میان آمد، آن حضرت فرمود: «آیا از اینها نمیپرسید که اسلحه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در نزد چه کسی است؟ (یعنی نزد امام سجّاد است و همین موضوع یکی از نشانههای حقانیّت امامت آن حضرت است) هر گاه محمد حنفیّه بخواهد به چیزی از وصیّت (پیامبر ) و …آگاه گردد از امام سجاد (علیه السلام) میپرسد و توسط او از اسرار پنهان آگاه میشود. [1]
پس از درگذشت محمد حنفیّه گروهی از غلّات که به مهدی بودن محمد حنفیه اعتقاد داشتند پسر او ابوهاشم عبدالله را جانشین او دانسته و به عقیده انحرافی خود ادامه دادند.
مهدی سفیانی و گروههای دیگر
ماجرای خونبار کربلا ،مسلمانان از شیعه و سنّی را به «مهدی موعود» که نام او مطابق روایات به طور مکرّر از پیامبر (صلی الله علیه و آله) به عنوان مصلح و منجی عالم بشریّت، نقل شده بود، متوجه ساخته بود، آنها به دنبال چنین شخصی میگشتند.
امویان از این موقعیّت سوء استفاده کردند و گفتند وقتی که علویان دارای مهدی هستند و عباسیان نیز مهدی دارند، چرا ما نداشته باشیم، از این رو برای خود مهدی تراشیدند و او را با لقب «سفیانی» خواندند.
گروه دیگر به نام «جارودیّه» محمد بن عبدالله بن حسین را مهدی غائب دانسته و در انتظار ظهورش به سر میبردند.
گروه دیگری به نام «ناووسیّه» حضرت امام صادق (علیه السلام) را هنوز زنده و مهدی میدانند. «فرقه زیدیّه» به زید پسر امام سجاد (علیه السلام) به عنوان مهدی موعود اعتقاد دارند. «واقفیّه»، گروه دیگری هستند که امام کاظم (علیه السلام) را زنده و غائب میدانند و معتقدند او ظهور کرده و دنیا را پر از عدل و داد میکند.
به این ترتیب فرقه «باقریّه»، امام باقر (علیه السلام) را مهدی موعود میدانند و «اسماعیلیه» اسماعیل فرزند امام صادق (علیه السلام) را مهدی موعود دانسته و فرقه «محمدیّه»، به حضرت محمد بن علی (فرزند امام هادی) به عنوان مهدی موعود دل بستهاند. «جوازیّه»، فرقه دیگری هستند که حضرت حجة بن الحسن (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دارای فرزندی دانسته و او را مهدی موعود خواندهاند.
ابو مسلم خراسانی نیز ادّعای مهدویّت کرد و در سال ۱۳۸(ه.ق) کشته شد. در دوران عباسیان عدّهای، منصور دوانیقی را مهدی موعود دانستند و معتقد شدند که روح خدا در پیکر او حلول کرده است تا آنجا که منصور دوانیقی پسرش را به نام مهدی نام گذاری کرد تا در آینده از این نام سوء استفاده کرده و خود را همان مهدی موعود بخواند و مردم از او به این عنوان اطاعت کنند.
بعضی نخستین خلیفه عباسی، ابوالعباس عبدالله سفّاح را مهدی موعود خواندند.
ابن مقفّع نقابدار معروف خراسان که در علوم غریبه مانند شعبده، طلسم و… مهارت داشت مدّعی مهدویّت شد و گروهی به او پیوستند.
حاکم نصرالله که در سال ۳۸۶(ه.ق) خلیفه شد، نخست ادّعای مهدویّت کرد و سپس ادّعای خدایی نمود.
افراد دیگری مانند عبدالله عجمی در ماه رمضان ۱۰۸۱(ه.ق) در مسجد الحرام، محمد بن احمد سودانی در سال ۱۲۹۹(ه.ق )، سیّد محمد بن علی بن احمد ادریس در سال ۱۳۲۳(ه.ق ) و ابن سعید یمانی ملقّب به فقیه در سال ۱۲۵۶(ه.ق ) ادّعای مهدویّت کردند.
این مسأله همچنان در طول تاریخ ادامه یافت، مثلاً در سال ۱۲۱۳میلادی شخصی به نام «مهدی مصر» خود را همان مهدی موعود خواند و گروهی به او پیوستند و در قرن ۱۹میلادی در سال ۱۸۴۸میلادی، مهدی سودانی متولّد شد و پس از آن که بزرگ شد، ادّعای مهدویّت کرد و گروهی او را مهدی موعود خواندند، سرانجام در سال ۱۸۸۵کشته شد.
یکی از این مدّعیان مهدویّت، درویش رضا بود که در سال سوم سلطنت شاه صفی (ششمین شاه صفویّه، وفات یافته سال ۱۰۵۲ه.ق) به نام مهدی در قزوین خروج کرد.
تا این که حدود صد و اندی قبل «غلام احمد قادیانی» در شبه قاره هند خود را مهدی موعود خواند و پیروانی پیدا کرد که هم اکنون فرقه «قادیانیگری» در هندوستان معروف هستند و در سال ۱۲۶۰ (به ادعای بابیان ) سید علی محمد باب در کنار کعبه ادّعا کرد که من همان قائم منتظر هستم.
وقتی که به بررسی علل و ریشهها میپردازیم، میبینیم در همه این موارد، طاغوتها و جاهطلبان و استعمارگران برای وصول به منافع نامشروع خود از سادهلوحی مردم سوء استفاده کرده و با فرقهسازی مردم را نسبت به همدیگر درگیر و مشغول نمودهاند.
در قرن ۱۹ و ۲۰ میلادی، استعمار پیر انگلستان و روسیه تزار دست به دست هم دادند و به مهدیسازی پرداختند. در ایران سید علی محمد باب و حسینعلی بهاء و… را برای این کار برگزیدند.
در این دو قرن، دستهای استعمار به کار افتاده و به این مسأله استعماری رونق بیشتری داد، به عنوان مثال حدود صد و اندی سال قبل، مردم هندوستان به رهبری نهرو، با استعمار انگلستان مبارزه کرده و استقلال خود را به دست آوردند. در همین بحران، استعمار انگلستان شخصی به نام «غلام احمد قادیانی » را علم کرد، او خود را مهدی موعود خواند و اعلام کرد«همه احکام اسلام ثابت و به قوّت خود باقی است، جز جهاد و امر به معروف و نهی از منکر که من آنها را نسخ کردم و به جای آن اطاعت از والی و حاکم را (که در آن روز آن حاکم دست نشانده استعمار انگلیس بود) بر همه واجب میکنم. [2]
جمعیت قادیانی، زشتترین جمعیّتی هستند که هنگام اشغال هند توسّط انگلیس، با دست مرموز انگلیسیها پدیدار شد، این جمعیّت، پیوسته برای ایجاد فساد و مبارزه با اسلام به خصوص در آفریقا تلاش مینماید. [3]
نظیر این مطلب در مورد سید علی محمد باب و حسینعلی بهاء در ایران به وجود آمد که جدایی دین از سیاست و عدم دخالت و نظارت در امور، از دستورهای اولیه آنها است.
به این ترتیب نتیجه میگیریم که جاهطلبی و استعمار و تحمیق مردم و سوء استفاده برای رسیدن به منافع نامشروع، گروههایی از مردم را زیر ماسک مهدویّت و بابیّت، به وادی دینسازی و فرقهپردازی افکنده و با گلآلود کردن آب، ماهی گرفتند. در صورتی که ویژگیهای حکومت جهانی حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، در ابعاد گوناگون از توحید، عدالت، امنیّت فراگیر، صلح جهانی، اقتصاد خوب، اوج رشد علوم، تکامل همه جانبه امور معنوی و اخلاقی و پذیرش عمومی با تشکیل حکومت واحد جهانی و… هزاران فرسنگ با عملکرد این مدّعیان دروغین مهدویّت فاصله دارد.
منابع:
[1]. مجلسی، بحار، ج۲۶، ص۲۰۸
[2]. اقتباس از کتاب خورشید پنهان، از انتشارات مسجد صدریه تهران، ص۱۸۷_۲۴۶،۲۴۴،۱۹۳
[3]. المخططات الاستعماریه، محمد محمود صوّاف.
برگرفته از سایت المهدویه